همه داستان از جایی شروع شد که یه خانواده جدید اومد تو محل ما که دوتا دختر هم داشتن به اسم سارا و سمیه سارا 17 سالش بود سمیه 22 خانواده فقیری بودن وکاری به کار کسی نداشتن خلاصه من هر روز
سارا و سمیه رو تو کوچه میدیدم و یواشکی داشتم باهاشون رابطمو بیشتر میکردم بعد 2 هفته شمارمو دادم به سارا دختر خیلی خوب و مهربونی بود و واقعا هم زیبا بود روزا داشت میگذشت و منو سارا هم رابطمون محکمتر میشد ،منی که تا حالا عشق و عاشقی رو قبول نداشتم داشتم وابسته سارا میشدم هر روز باید میدیدمش یواشکی میرفتیم تو پارک محلمون میشستیم و کلی حرف
میزدیم یه روز بهش گفتم تو به عشق اعتقاد داری ،بهم گفت فقط کافیه بهم بگی منو نمیخوای اونوقت خدا میدونه که چه بلایی سر خودم میارم ،حرفاشو خیلی جدی بهم میزد دیگه واقعا عاشقش شده بودم ،2 ماهی از اومدن اونا تو محل ما میگذشت دیگه تقریبا هم مادر اون میدونست که ما با هم دوست هستیم هم مادر خودم ولی به روی خودشون نمیووردن سارا بهم خیلی اعتماد داشت همه حرفاشو بهم میگفت بهم میگفت که وضع مالیشون خوب نیست و باباش اعتیاد داره و از اون وضع زندگیشون خسته شده بود ما هم وضع مالی خوبی نداشتیم بهم میگفت وقتی تو بغل تو هستم انگار تو یه دنیای دیگه هستم ،روزامو بدون این که به چیزی توجه کنم میگذروندم سمیه رابطه منو سارا رو میدونست سمیه نامزد کرده بود و از سارا شنیده بودم که از من خوشش میاد و این حرفا ،وقتی باهاش میرفتم بیرون بهترین لحظات عمرمو سپری میکردم ،تقریبا هفته ای 4 بار میرفتیم تو پارک محلو روی یه نیمکت چوبی که زیر یه درخت بزرگ بود
میشستیم ،1 سال از دوستیمون میگذشت هیچوقت حتی یه لحظه هم به این موضوع فکر نکرده بودم که ممکنه یه روز از همدیگه جدا بشیم ،یه روز وایساده بودم تو کوچه و داشتم با سارا حرف میزدم که یه دفه صدای بابام اومد که بیا خونه کارت دارم منم ترسیده بودم که نکنه بابام مارو دیده باشه ،رفتم تو خونه بابام گفت که چه غلطی داری میکنی گفتم هیچی مگه چی شده ؟ گفت خودتی من همه چیو میدونم مامانت همه چیو گفته دیگه حق نداری حتی به اون دختر نگاه کنی زمین و اسمون داشت رو سرم میچرخید،بغض گلومو گرفته بود منی که جرات نداشتم رو حرف بابام حرفی بزنم گفتم من دوسش دارم اونم گفت حرف مفت نزن تو هنوز دهنت بوی شیر میده کم مونده بود که گریه کنم زود رفتم تو اتاقم هیچوقت به این چیزا فکر نمیکردم داشتم دیوونه میشدم گوشیمو برداشتم همه چیو به سارا گفتم بهم گفت بابات الان دم خونه ماست و داره با بابای من حرف میزنه ،زود رفتم تو کوچه و دیدم واقعا دارم سارا رو از دست میدم بابام داشت منو عذاب میداد تا 3 روز از سارا خبر نداشتم تا اینکه سمیه رو تو کوچه دیدمو همه چیو بهم گفت ،بابای سارا گوشیشو ازش گرفته بود و نمیذاشت بیاد بیرون منم که حال و روزم داغون بود به مامانم گفتم که عاشق سارا هستم و بدون اون میمیرم
بهم گفت میدونم پسرم ولی بابات مخالفه منم نمیتونم کاری بکنم ،شب که بابام اومد حتی صبر نکردم لباساشو در بیاره رفتم بهش گفتم من عاشق سارا هستم بدون اون میمیرم اگه نذاری من با اون باشم از این خونه میرم اونم یه سیلی گذاشت زیر گوشمو گفت حرفای گنده تر از دهنت نزن بابام شده بود دلیل رنج و عذاب من از خونه زدم بیرون ساعت 12 شب که مادرم بهم زنگ زد گفت بابات عصبانی شده زود بیا خونه بهش گفتم یا باید بزاره منو سارا با هم باشیم یا دیگه منو نمیبینه مادرم بهم گفت باشه تو بیا خونه خودم راضیش میکنم رفتم خونه تا در خونه رو باز کردم بابام اومد بیرون تا جایی که میتونست منو زد فقط تنها چیزی که میگفتم این بود که جدا کردن دوتا عاشق بزرگترین گناهه ،داد میزدم که من سارا رو میخوام تمام محل ریخته بودن بیرون تا بابای یکی از دوستام اومد تو حیاط منو از دست بابای بی رحمم نجات داد هیچوقت فکر نمیکردم بابام یه همچین کاری با من بکنه تا 3 روز خونه نمیرفتم و خونه همسایه بغلیمون میخوابیدم و خواهر دوستم شده بود خبر رسون من و سارا اون هر شب گریه میکرد و منم بدتر از اون بعد 3 روز مادرم به زور منو برد تو خونه ولی اون خونه دیگه مال من نبود من اون جا یه غریبه بودم حتی برای خوردن غذا سر سفره نمیرفتم تا بابامو ببینم غذامو تو اتاقم میخوردم کارم شده بود گریه و زاری تا این که سارا بهم اس داد که با سمیه داره
میره پارک و گفت منم 10 دقیقه دیگه برم پیششون داشتم بال در میووردم از خوشحالی زود پاشودم لباسامو پوشیدم و به سمت پارک راه افتادم ،از دور سمیه رو دیدم و سارا سرشو پایین گرفته بود اطرافو یه نگاه کردمو رفتم پیششون سلام کردمو سارا زود بغلم کرد گرمای تنش بهم ارامش میداد ،نشستیمو گفتم چه خبر؟ که سارا شروع کرد به گریه کردن پرسیدم چی شده که سمیه گفت بابام سارا و له کرده اینقدر که با کمربند زدتش جای سالم تو بدنش نیست بغض داشت گلومو سوراخ میکرد سارا گفت تا کی باید این وضعیتو تحمل کنیم من تورو میخوام بدون تو نمیتونم زنده بمونم ،منم گفتم
شنیدی که خدا عاشقارو دوست داره ؟ولی مثل اینکه این حرف دروغه خدا از عاشقا متنفره بهش گفتم که همین روزا یه کاری میکنم و بهش یکم دلگرمی دادم زیر چشای طفلکی گود شده بود از بس گریه کرده بود ،تقریبا 1 ساعتی با هم حرف زدیم و خدافظی کردیم یه هفته ای میگذشت که از خواهر دوستم چیزی که نباید میشنیدمو شنیدم داشتم دیوونه میشدم فقط کارم صب تا شب گریه کردن بود داشتم نابود میشدم اخه مگه من چه کار گناهی کرده بودم که باید اینطوری زندگیم داغون میشد ؟
ادامه دارد...
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: