غروب چشم جادويت ماتا مبتلا كرد
تمام هستي ام راخانه ي درد وبلاكرد
حبابي بودم ودركنج موجي خانه ام بود
مراباوسعت دريانگاهت آشناكرد
نديدم ورطه ها گرداب هادرتجرچشمت
حباب وحلقه ي گرداب هاديدي چه ها كرد؟
چوچشم خردفانوسي زكاغذ دردل شب
شب امواج چشمانت مرايكسر فناكرد
دريغاگردبادتيره ي تقدير وحشي
چوموجي پر تلاطم دستم از دريا جداكرد
نمي بينم به ساحل پرتوي روشن خدايا
چه كسي ديواري از ظلمت به ساحل ابنا كرد ؟
پس كوچت منوپائيز تنهاي وغربت
وفاي غم بنازم كه جفاديدوفاي كرد
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: